فصل اول
یه روز آروم و ساکت
بود ...السا به شهر فرانسه رفته بود.
آنا عاشق هانس شده
بود والبته هیچی درباره هانس نمی دونست ،حتی آنا از خواهرش هم اجازه نگرفته بود. وقتی
که آنا می خواست بگه بله جک فراست وارد قصر شد وگفت نه.
آنا که عصبانی شد
بلند گفت:تو این جا چیکاره ای؟
جک گفت:هانس دوست من
بود ... اون خیلی بد جنسه
آنا گفت:نه خیر این
جوریا نیس.
جک گفت:نه، اون می
خواد تو رو با خواهرت رو بکشه و قهرمان شهرتون بشه.
و بعد از بحث کردن،آنا
قانع شد. و هانس هم به زندان رفت.
السا وارد قصر شد و
جک رو دید...
السا به آنا گفj:این
کیه؟
جک گفت:من جک فراست
هستم.
السا عاشق جک شد اما
هنوز چیزی درباره ی جک چیزی نمی دونست.
السا رفت تو اتاقش و
دستور داد جک رو بیارن.
جک وارد اتاق شد و
السا شروع کرد از اون سوال بپرسه.
بعد از یه ماه اون ها
با هم ازدواج کردن...
2 سالی می شد که السا
و جک و آنا با هم زندگی می کردن...
السا فهمید که داره
مادر میشه میشه. السا به جک زنگ زد و گفت : داریم بچه دار می شیم.
بعد از چند ماه بچه
شون به دنیا اومد. اون ها خیلی خوشحال بودن چون بچه شون دختر بود. اسم دخترشون رو
جلسا گذاشتن...
5 سال بعد
آنا داشت به مسافرت
می رفت که...این
داستان ادامه دارد
[ بازدید : 14751 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]